۱۳۹۵ اسفند ۹, دوشنبه
۱۳۹۵ اسفند ۸, یکشنبه
#کتاب_نوشته: کالیگولا، #آلبر_کامو
من همینقدر فهمیدهام که فقط از یکراه میشود باخدایان برابری کرد: کافی است که مثل آنها بیرحم بشوی.
پرستیدن خوب است، اما پول دادن از آن بهتر است. اگر خدایان جز عشق بندگان مالومنالی نداشتند مثل کالیگولای بینوا فقیر میشدند.
کالیگولا، آلبر کامو
Caligula, Albert Camus
۱۳۹۵ اسفند ۷, شنبه
#کتاب_نوشته: بچههای نیمه شب، سلمان رشدی
لحظههایی هست که دچار وحشت میشوم، اما این لحظهها میگذرند و وحشت، مثل جانوری دریایی که به جستجوی هوا به سطح آب بیاید و دور و برش را پر از کف کند، سرک میکشد اما دوباره به ژرفا برمیگردد.
اگر همهچیز از پیش مقدر شده باشد پس زندگی ما هم برای خودش معنایی دارد و از این فکر هولناک خلاصیم که وجود ما چیزی کاملاً تصادفی است و دلیلی برای آن وجود ندارد. بااینکه در آن صورت باید بدبینانه دست از هر کاری بشوییم، چون فکر و عمل همه بیمعنی میشود زیرا در هر حال همهچیز از پیش تعیینشده است و بودونبود ما اثری ندارد.
بسیاری از رویدادهای مهم زندگی ما در غیاب خودمان اتفاق میافتد.
سکوت هم برای خودش طنینی دارد که از طنین هر صدای دیگری دیرپاتر و ژرفتر است.
بچههای نیمه شب، سلمان رشدی
Midnight's Children, Salman Rushdie
۱۳۹۵ اسفند ۵, پنجشنبه
۱۳۹۵ اسفند ۴, چهارشنبه
۱۳۹۵ اسفند ۳, سهشنبه
#کتاب_نوشته: سمرقند، #امین_معلوف
از همان آغاز ورود متوجه نیمرخ زنی شدم. بنابراین چشمانم را به زیر انداختم زیرا بهجای آنکه با کف دستباز و چهره شاد و نگاه خندان بهسوی او بروم از رسم و عادات آن کشور بهقدر کافی برایم گفته بودند.
او از پیروانش میخواهد که عشق و موسیقی و شعر و زیبایی و می و خورشید را فراموش کنند. او زیباترین مظاهر خلقت را منفور و حرام میشمارد و بازهم جرات میکند که از خالق دم بزند و بهشت را که جامع همه زیباییها و لذتها شمردهشده به مریدانش وعده دهد!
سمرقند، امین معلوف
Samarkand, Amin Maalouf
۱۳۹۵ اسفند ۲, دوشنبه
۱۳۹۵ اسفند ۱, یکشنبه
#کتاب_نوشته: نامه به کودکی که هرگز زاده نشد، #اوریانا_فالاچی
در آتش انتظار ثروت و عشق و آزادی میسوزی و آب میشوی، در تلاش برای به دست آوردن حق خود از پای درمیآیی، و وقتی آن را به دست آورید،دیگر برای تو لذتی ندارد، به آن کاملاً بیاعتنا میشوی و آن را هدر میدهی. دلت میخواهد به عقب برگردی و مبارزه و درد و رنج را از سر بگیری. وقتی به آرزویت میرسی، حس میکنی که گمش کردهای.
نامه به کودکی که هرگز زاده نشد، اوریانا فالاچی
Letter to a Child Never Born, Oriana Fallaci
۱۳۹۵ بهمن ۳۰, شنبه
#کتاب_نوشته: تسلی بخشیهای فلسفه، #آلن_دوباتن
اعتبار یک عقیده یا عمل نه با شمار افراد موافق یا مخالف با آن، بلکه با پیروی آن از قواعد منطق تعیین میشود. محکوم شدن یک استدلال از جانب اکثر افراد دلیل نادرستی، یا برای شیفتگان مبارزهطلبی و اعتراض قهرمآبانه، دلیل درستی آن نیست.
سقراط به ما راه خروج از دو توهم نیرومند را نشان داد: اینکه یا باید همیشه به دستورات افکار عمومی گوش کنیم یا هیچوقت به آنها گوش نکنیم.
پیروی از سرمشق او هنگامی بیشترین سود را در بردارد که در عوض بکوشیم همواره به دستورات عقل گوش بسپاریم.
تسلی بخشیهای فلسفه، آلن دوباتن
The Consolations of Philosophy, Alain de Botton
۱۳۹۵ بهمن ۲۸, پنجشنبه
#کتاب_نوشته: تنهایی پرهیاهو، #بهومیل_هرابال
حالتم درست حالت آن گروه راهبانی است که وقتی فهمیدند که کپرنیک سلسله قوانین فضاییای را، متفاوت با آنچه قبلاً رایج بود، کشف کرده و بهموجب این قوانین کره زمین دیگر مرکز کائنات نیست؛ عاجز از تصور کائناتی متغایر با آنچه تا آن زمان با آن و در آن زیسته بودند، دستهجمعی دست به خودکشی زدند.
تنهایی پرهیاهو، بهومیل هرابال
Too Loud a Solitude, Bohumil Hrabal
۱۳۹۵ بهمن ۲۷, چهارشنبه
#کتاب_نوشته: ناپیدا، #پل_استر
افتانوخیزان پیش میرفتم و در میان جرقههای خوشبینی و دورههای دراز و کورکنندهی بدبینی در حفظ تعادلم میکوشیدم.
هیچ مردی نمیتواند مرد باشد، تا پیدرپی، ضربهها را نزند و نخورد.
اگر در حال غرق شدن در دریای مشکلات باشید، پرکاری مانند تختهپارهای میشود که جانتان را نجات میدهد.
ناپیدا، پل استر
Invisible, Paul Auster
۱۳۹۵ بهمن ۲۴, یکشنبه
۱۳۹۵ بهمن ۲۳, شنبه
۱۳۹۵ بهمن ۲۱, پنجشنبه
۱۳۹۵ بهمن ۲۰, چهارشنبه
۱۳۹۵ بهمن ۱۹, سهشنبه
۱۳۹۵ بهمن ۱۸, دوشنبه
۱۳۹۵ بهمن ۱۶, شنبه
#کتاب_نوشته: سرزمین گوجههای سبز، #هرتا_مولر
خندههایمان تلخ بود. ما از آن برای نقب زدن به دردهایمان سود میجستیم. خوب میدانستیم چگونه یکدیگر را بیازاریم و از درد و رنج هم لذت ببریم؛ از حساس خرد شدن یکدیگر در لوای عشقی خشن، و اینکه چقدر بیطاقت هستیم هر ناسزا ماننده دانههای تسبیح به ناسزای دیگر میانجامید تا آنکه قربانی دم فرومیبست.
سرزمین گوجههای سبز، هرتا مولر
The Land of Green Plums, Herta Müller
۱۳۹۵ بهمن ۱۴, پنجشنبه
۱۳۹۵ بهمن ۱۳, چهارشنبه
#کتاب_نوشته: مرشد و مارگاریتا، #میخائیل_بولگاکف
-ای برده، تو قاصد کدام پیام او هستی؟
متی که عصبانیتر شده بود جواب داد: من برده نیستم من حواری او هستم.
ولند گفت: من و تو مثل همیشه به دو زبان مختلف سخن میگوییم، ولی این دلیل نمیشود چیزهایی که دربارهشان صحبت میکنیم عوض شوند.
"خدایا، لعنت بر تو"
با صدایی گرفته فریاد میزد که دیگر به او ایمان ندارد.
"تو سمیع نیستی، اگر سمیع بودی، حرفم را میشنیدی"
چشمهایش را فروبسته بود و صاعقهای آسمانی را انتظار میکشید. اتفاقی نیفتاد. بیآنکه چشمان خود را بگشاید، خشمش را با نفرین بر آسمان فرونشاند. فریاد میزد که ایمانش خلل یافته و حتماً خدایان دیگر و بهتری نیز هستند. هیچ خدایی رخصت نمیداد مردی را بر صلیب بگذارند.
زن که از استدلال او عصبانی شده بود گفت: ولی شما که داستایوسکی نیستید.
- از کجا میدانید؟
زن با تردید گفت: داستایوسکی مرده
بهیموت با حرارت فراوان فریاد زد: من اعتراض دارم، داستایوسکی جاودانی است.
#کتاب_نوشته: مرشد و مارگاریتا، #میخائیل_بولگاکف
مرشد و مارگاریتا، میخائیل بولگاکف
The Master and Margarita, Mikhail Bulgakov
اشتراک در:
پستها (Atom)
کتاب نوشته: زندگی در پیش رو، رومن گاری
او میگفت ترس مطمئنترین متحد ماست و بدون آن خدا میداند چه بر سرمان میآید. #زندگی_در_پیش_رو، #رومن_گاری The Life Before Us, a Novel by Rom...
-
مائیم که اصل شادی و کان غمیم سرمایهٔ دادیم و نهاد ستمیم پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم آئینهٔ زنگ خورده و جام جمیم رباعیات خیام،...