-ای برده، تو قاصد کدام پیام او هستی؟
متی که عصبانیتر شده بود جواب داد: من برده نیستم من حواری او هستم.
ولند گفت: من و تو مثل همیشه به دو زبان مختلف سخن میگوییم، ولی این دلیل نمیشود چیزهایی که دربارهشان صحبت میکنیم عوض شوند.
"خدایا، لعنت بر تو"
با صدایی گرفته فریاد میزد که دیگر به او ایمان ندارد.
"تو سمیع نیستی، اگر سمیع بودی، حرفم را میشنیدی"
چشمهایش را فروبسته بود و صاعقهای آسمانی را انتظار میکشید. اتفاقی نیفتاد. بیآنکه چشمان خود را بگشاید، خشمش را با نفرین بر آسمان فرونشاند. فریاد میزد که ایمانش خلل یافته و حتماً خدایان دیگر و بهتری نیز هستند. هیچ خدایی رخصت نمیداد مردی را بر صلیب بگذارند.
زن که از استدلال او عصبانی شده بود گفت: ولی شما که داستایوسکی نیستید.
- از کجا میدانید؟
زن با تردید گفت: داستایوسکی مرده
بهیموت با حرارت فراوان فریاد زد: من اعتراض دارم، داستایوسکی جاودانی است.
#کتاب_نوشته: مرشد و مارگاریتا، #میخائیل_بولگاکف
مرشد و مارگاریتا، میخائیل بولگاکف
The Master and Margarita, Mikhail Bulgakov
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر