* وقتی آمدم اینجا و دیدم ازدواجکرده جا خوردم، تا مدت مدیدی غمگین بودم، خیلی غمگین، ولی بعد، سالها آمدند و رفتند، جنگ شد. دخترم بزرگ شد، آنوقت یک روز فهمیدم که همسرم را دوست دارم، وقتی آدم اینهمه وقت باکسی سر کند، بالاخره به او عادت میکند.
* هرکسی که بخواهد ذرهای از آن تشخص و وقار متناسب با مقام خود را بهدست آورد، هرگز نباید در حضور دیگران در حال استراحت باشد.
بازمانده روز، کازوئو ایشیگورو
The Remains of the Day, Kazuo Ishiguro
ترجمه: نجف دریابندری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر