* آن شب فهمیدم که به همین سادگی آدم اسیر میشود، نباید هرگز به زنان و مردان عاشق خندید، همینجوری دوتا نگاه در هم گره میخورد و آدم دیگر نمیتواند در بدن خودش زندگی کند.
* مگسهای بیجان آخر فصل را توی هوا میگرفت و میبرد بیرون ولشان میکرد.
-گفتم: چرا نمیکشیشان، اینهمه به خودت زحمت میدهی؟
-خوشیمان را به رنج دیگران نمیخریم.
سال بلوا، عباس معروفی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر