* همگی مثل بقیه مردم در صف انتظار فروشگاه ایستادند. هر وقت مرگ به سراغ یکی از آنها میآمد، یکقدم به سر صف نزدیکتر میشدند.
* بانوی کوتاهقدی میشناختم که کر و لال بود، او با خوردن پسماندههای دکان میوهفروشی شکم خود را سیر میکرد. مردانی که در شیفت شب کارخانه کار میکردند هرسال بچهای در شکمش میکاشتند. میدان تاریک بود. بانوی کوتاهقد نمیتوانست بهموقع فرار کند، چون نمیتوانست صدای نزدیک شدن آنها را بشنود. او نمیتوانست فریاد بزند، چون صدا در گلویش میمرد.
* راه خیابان به سوری شهر را در پیش گرفت. وقتی کسی جایی برای رفتن نداشته باشد، سرتاسر شهر دورش حلقه میزند.
سرزمین گوجههای سبز، هرتا مولر
The Land of Green Plums, Herta Müller
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر