* خودم توی خیابان یا مترو، ایرانیها را از نگاهشان میشناختم، از حالت بدن، انگار وزن سیارهای سنگینی میکرد روی دوششان.
* سهمی که از ارث میبردند آنقدر ناچیز بود که، بعد از فوت شوهر، هیچ سقفی نمیماند تا زیر آن بقیهی عمر را بسر کنند. ناچار چند روزی خانه این پسر، چند روزی خانه آن دختر، آنقدر خفت و تنهایی را، زیر چادری فرسوده، با خود از این خانه به آن خانه میبردند تا روزی خدا دعایشان را مستجاب کند و اجل را بفرستد سراغشان.
وردی که برهها میخوانند، رضا قاسمی
The Spell Chanted by Lambs, Reza Ghasemi
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر