* روزگار آنوقتها سر سازگاری داشت. پدر که بود بیش ازآنچه فکرش را بشود کرد خوابیدن در مهتابی خانه میچسبید. آسمان شب هم آبی بود. میشد خوابهای رنگی دید.
* مادر گفت: شما خیال میکنید که پدر دشمن شماست. اما اشتباه میکنید.
آیدین گفت: من میدانم که چه میخواهی بگویی. اما خوشبختی او با من خیلی فرق دارد. به شاخههای درخت کاج نگاه کرد که باد میتکاندشان و سیخهای کاج، سبز سبز بر زمین میریخت.
* به آیدین گفت اگر بخواهد میتواند به آبادان بیاید و پیش آنها بماند. اما آیدین گفت در شهرستانها امکان رشد خیلی کم است. یک مملکت را نابود کردهاند که تهران را بسازند. پس چهبهتر که آدم برود آنجا...
سمفونی مردگان، عباس معروفی
Symphony of the Dead, Abbas Maroufi
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر