یک نفر بود که از بالای پشت بام به پایین افتاد، دو تا پاش شکست، یک چشش کور شد و یک دستش فلج شد؛ اما امیدش را از دست نداد...
تا بالاخره یک روز توانست دوباره به بالای پشت بام برود و این دفعه طوری پرید که مطمئن باشد می میرد
تا بالاخره یک روز توانست دوباره به بالای پشت بام برود و این دفعه طوری پرید که مطمئن باشد می میرد