ما آنقدری که به دامان امید هل داده میشویم، به کام بدبینی هل داده نشدهایم. امید به حرفهمان، امید به کسانی که دوستشان داریم، فرزندانمان، سیاستمداران یا سیارهمان؛ که در بیشتر موارد ما را تلخکام و عصبانی میکنند. تفاوت میان بزرگبینی ما با واقعیتهای روز باعث میشود میان این دو، فضایی از ناامیدی ایجاد شود که همواره در چهره ما خودش را نشان میدهد.
هر وقت چیزی به وجود میآید، مستقل از اراده من به حیات خودش ادامه میدهد. درست مثل یک خاطره، میدانید از چطور خاطرهای حرف میزنم؟ همان وقایعی که دوست دارید فراموش کنید، اما نمیتوانید.
بید کور، زن خفته: داستان یک عمه بینوا، هاروکی موراکامی
در انتظارید، حتی اگر دقیقاً ندانید در انتظار چه هستید، در انتظار لحظهای که درک کنید واقعاً با دیگران فرق دارید، اینکه افرادی در آن سوری دیوار هستند، که نه از شما متنفرند و نه بد شمارا میخواهند، اما حتی با تصور وجودتان، برخود میلرزند.
زندگی بهآسانی نابود نمیشود. انسان تا اشیائی که در آنها تغییر داده است نابود نشود، نمیتواند بمیرد. حتی تا زمانی که خاطرهی او در ذهن است او نیز همچنان زنده است. مردن انسان امری طولانی و تدریجی است.
* برای ساختن یک سناتور یک روز بس است و برای ساختن یک کارگر ده سال.
اما تا سناتور بتواند کارگر بشود میترسم بیست سال طول بکشد.
* مشکل این مردم این است که به نمایش چندان اعتقادی ندارند. وگرنه میدانستند که هرکس مجاز است تا در نمایشهای آسمانی بازی کند و به نقش خدا درآید. فقط کافی است که سنگدل بشود.
* زن خاکستر معشوق را به خانه میآورد و آن را در یک ساعت شنی میریزد و میگوید: خیال کردی حقه زدی و از گذشت زمان راحت شدی؟ حال توی همین ساعت جریان داشته باش و با من پیر شو.
* یک روز راهت را انتخاب خواهی کرد. عجله نکن. هنوز وقتش نیست. انسان در بیستسالگی راه خود را انتخاب نمیکند، زیرا اندیشههای نو مقاومتناپذیرند.
ترس همیشه آنجا است و به شکلها و در زمانهای متفاوتی سراغ ما میآید و غافلگیرمان میکند، اما ترسناکترین کاری که ممکن است چنین مواقعی انجام بدهیم، این است که چشمانمان را ببندیم و به آن پشت کنیم، چون در چنین مواقعی با ارزشترین جوهره وجودمان را به چیزی دیگر تسلیم میکنیم.
دنیا آنطوری که تاکنون تصور میکردم مفهوم و قوه خود را ازدستداده بود و بهجایش تاریکی شب فرمانروائی داشت، چون به من نیاموخته بودند به شب نگاه کنم و شب را دوست داشته باشم.
اگر ثروتمند باشی و بتوانی پالتو پوستی بخری و خودت را گرمکنی و به اسکی بروی، سرما به یک بازی تبدیل میشود. اما اگر فقیر باشی، میآموزی که حتی از زیبایی منظره یکدست سفیدپوش برفی متنفر باشی.
وقتی کسی به خدا اعتقاد دارد، معنایش این است که خسته است و دیگر نمیتواند بهتنهایی ادامه بدهد. اما فقط کسانی پیش میروند که برای خود علامت سؤال طرح میکنند، کسانی که به آسایش ایمان تسلیم نمیشوند.
چند هفته مدام با روزی دو شکلات پنج سنتی سر میکردم تا بتوانم با خیال راحت بنشینم به نوشتن. اما متأسفانه گرسنگی کشیدن، باعث اعتلای هنر نمیشود، روح انسان در شکمش ریشه دارد. آدم بعد از یک استیک و شراب شاهانه خیلی بهتر میتواند بنویسد تا بعد از خوردن یک شکلات پنج سنتی.
سرشب چراغ انتهای هر خیابان خاموش و روشن میشد. آن چراغ به تکرار به حولوحوش خود هشدار میداد که شب فرارسیدهاست. خانهها از رهگذران حاشیه خود کوچکتر میشدند. پلها از ترامواهایی که از روی آنها میگذشت کوچکتر میشدند و درختان از صورت کسانی که یکبهیک از زیر آنها میگذشتند.
در آنها مردانی با تحصیلات عالی، مثل سگی که به لانهاش، به شغلهای خود زنجیرشدهاند. مردانی که بهصورت نوعی تحقیق جامعهشناسانه، تاریخچه زمانه خویش را مینویسند و من از آنها بود که آموختم چگونه طبقه متوسط تحصیلکرده و اهل مطالعه نزول کرد، چطور طبقه کارگر از اعماق به سطح اجتماع آماده و طبقه نخبه و دانشگاه دیده، در مقام کارگر چطور ادای وظیفه میکند.
نه در عمیقترین خوابها، نه در حال هذیان، نه در حال بیهوشی، نه در مرگ، نه حتی در درون گور، باز همهچیز از میان نمیرود، زیرا اگر جز این بود، ابدیت برای انسان وجود نداشت.