۱۳۹۲ دی ۷, شنبه

کتاب نوشته (کافکا در کرانه، هاروکی موراکامی)

گاهي سرنوشت مانند توفان شنی است كه مدام تغيير جهت می‌دهد. تو تغيير جهت می‌دهی، اما توفان تعقيبت می‌كند. تو بازمی‌گردی، اما توفان خودش را با تو پیش می‌برد. بارها و بارها اين حركات را تكرار می‌کنی، مثل رقصی شوم با مرگ قبل از سپیده دم. 
چرا؟ 
چون اين توفان چيزي نيست که از دوردست می‌آید، اين توفان تويي. درون توست. پس تنها كاري كه از تو برمي‌آيد این است که قدم به درون آن بگذاری، چشم‌ها و گوش‌هایت را ببندی تا شن درون آن‌ها نرود، و گام به گام پیش روی. آنجا نه خورشیدی است نه ماه‌ی، نه سمت و سویی و نه مفهوم زمان. فقط شن سفید نرم چون استخوان‌های آسیا شده. این آن توفانی است که باید درکش کنی، تجسمش کنی. و تو ناچاری تا از آن توفان خشن بگذری.
اين توفان مثل هزاران تيغ تيز، گوشت را می‌برد. و خون تو را نیز خواهد ریخت. خون گرم و سرخ. خون را روي دست‌هایت مي بيني، خون خودت و خون ديگران. و وقتي توفان تمام شد، يادت نمی‌آید چگونه از آن گذشتي، چطور جان به در بردي. حتي در حقيقت، مطمئن نيستي توفان واقعاً تمام شده باشد. اما يك چيز مسلم است. 
وقتي از توفان بيرون آمدي، ديگر آني نيستي كه قدم به درون توفان گذاشت. 
معني توفان همين است

Sometimes fate is like a small sandstorm that keeps changing directions. You change direction but the sandstorm chases you. You turn again, but the storm adjusts. Over and over you play this out, like some ominous dance with death just before dawn. Why? Because this storm isn't something that blew in from far away, something that has nothing to do with you. This storm is you. Something inside of you. So all you can do is give in to it, step right inside the storm, closing your eyes and plugging up your ears so the sand doesn't get in, and walk through it, step by step. There's no sun there, no moon, no direction, no sense of time. Just fine white sand swirling up into the sky like pulverized bones. That's the kind of sandstorm you need to imagine.
An you really will have to make it through that violent, metaphysical, symbolic storm. No matter how metaphysical or symbolic it might be, make no mistake about it: it will cut through flesh like a thousand razor blades. People will bleed there, and you will bleed too. Hot, red blood. You'll catch that blood in your hands, your own blood and the blood of others.
And once the storm is over you won't remember how you made it through, how you managed to survive. You won't even be sure, in fact, whether the storm is really over. But one thing is certain. When you come out of the storm you won't be the same person who walked in. That's what this storm's all about

پ.ن: ترجمه کمی تغییر داده شده (ساده شده) و معنی دقیق متن اصلی نیست

۱۳۹۲ آذر ۲۴, یکشنبه

روزمره...

گاهی لازم است آدم یک ضربه محکم بخورد، ضربه‌ای چنان محکم که نفسش بند بیایید و حتی نتواند آهی بکشد، ضربه‌ای که بعد از آن به خودش نظاره کند و ببیند کجای این دنیا ایستاده، چه می‌کند!؟ ضربه‌ای که باعث شود دوباره خود را ارزیابی کند و دوباره شروع کند، این بار با شناخت بیشتر از خود و جایی که ایستاده است. ما به مرور زمان گرفتار روزمرگی می‌شویم و مسیر خود را گم می‌کنیم و این روند آن‌قدر آرام پیش می رود که قبل از این که بفهمیم کیلومتر‌ها از مسیر دور شده‌ایم...
مهم نیست این ضربه چه آسیبی می‌رساند، گاهی لازم است، قبل از اینکه برای برگشت خیلی دیر شود.

۱۳۹۲ آذر ۱۴, پنجشنبه

بعضی افراد هستند که تا به حال ندیدی‌شان و پای حرف‌هایشان ننشستی، کلاً شناختی از نزدیک نداری، فقط دورادور... اما اون ته‌های قلبت حس می‌کنی که انسان‌های خوبی هستند، و وقتی خبردار می‌شوی که حال خوبی ندارند، دلت به شدت می‌گیرد و ناراحت می‌شوی...
از صمیم قلبم آرزوی سلامت برای این انسان‌های نیک روزگار دارم و

دوست داشتم من هم می‌توانستم یکی از این انسان‌ها باشم...

کتاب نوشته: زندگی در پیش رو، رومن گاری

او می‌گفت ترس مطمئن‌ترین متحد ماست و بدون آن خدا می‌داند چه بر سرمان می‌آید. #زندگی_در_پیش_رو، #رومن_گاری The Life Before Us, a Novel by Rom...